صبح عاشقی

الَّذِینَ یُبَلِّغُونَ رِ‌سَالَاتِ اللَّـهِ وَیَخْشَوْنَهُ وَلَا یَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّـهَ وَکَفَى بِاللَّـهِ حَسِیبًا ﴿الأحزاب: ٣٩﴾

صبح عاشقی

الَّذِینَ یُبَلِّغُونَ رِ‌سَالَاتِ اللَّـهِ وَیَخْشَوْنَهُ وَلَا یَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّـهَ وَکَفَى بِاللَّـهِ حَسِیبًا ﴿الأحزاب: ٣٩﴾

صبح عاشقی

اما ای دهر! اگر رسم بر این است که صبر را جز در برابر رنج نمی بخشند و رضای او نیز در صبر است ، پس این سرِ ما و تیغِ جفای تو... شمر بن ذی الجوشن را بیاور و بر سینه ما بنشان تا سرمان را ازقفا ببرد و زینب رانیز بدین تماشاگه راز بکشان

آخرین مطالب
پیوندها

دیدم که جانم میرود

چهارشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۱۲ ب.ظ




مناسب دونستم به مناسبت هفته ی دفاع مقدس کتابی را معرفی کنم.نام این کتاب "دیدم که جانم می رود" می باشد که بنده قسمت هایی از آن رو شفاها از زبان نویسنده ی آن(حمید داود آبادی) شنیدم و با لحظه لحظه ی آن خندیدم و گریستم و غبطه خوردم.
این کتاب به شرح دو برادر ایمانی از آغاز تا انجام می پردازد.برای این که با این کتاب آشنا شوید و مقدمه ای باشد برای مطالعه ی کامل کتاب توضیحات و بخش هایی از اون رو در ادامه مطلب می آورم.بخوانید و لذت ببرید و دعا کنید تا ما هم سرانجامی همچون مصطفی داشته باشیم.


توضیحات:
مصطفی کاظم زاده و حمید  داود آبادی (نویسنده کتاب)در سال 58 با هم آشنا می‌شوند و این رفاقت تا 22 مهر سال 61 ادامه پیدا می کند. آنها با آن سن و سال کم در چادر وحدت جلوی دانشگاه تهران با منافقین بحث می‌کنند،با هم به هر طریقی شده رضایت خانواده‌ها را برای رفتن به جبهه جلب می‌کنند، با هم در گیلان غرب همسنگر می‌شوند و با هم… نه، دیگر با هم نه؛ این بار مصطفی شهید می‌شود و حمید می‌ماند. ساعت شانزده و چهل و پنج دقیقه‌ روز 22 مهرماه سال 61 در سومار.
بخش هایی از کتاب:
داخل سنگر کنار یکدیگر دراز کشیدیم. سقف آنقدر کوتاه بود که حتی نمی شد به راحتی نشست. شروع کرد به خنده و با خوشحالی گفت:امروز من میرم.

گفتم: اول بگو ببینم این مسخره بازی چیه که از صبح درآوردی؟ مگه تو نبودی که همش می گفتی بیا عکس بگیریم، ولی حالا که من می گم عکس بگیریم،حضرتعالی ناز می کنی؟ که چی من رو جلوی بچه ها ضایع کردی؟
یک دفعه پرید و صورتم را بوسید و با خنده گفت: اصلا ناراحت نشو، فکرش هم نکن. من امروز بعداز ظهر می خوام برم!
تعجبم بیشتر شد، گفتم: خوب کی می خوای تشریف ببری؟ با همان شادی دست‌هایش را به هم مالید و گفت: من…امروز شهید می شم!
فکر کردم این هم از همان شوخی های جبهه ای است که برای همدیگر ناز می کردیم. در حالی که سعی می کردم بخندم،گفتم :از این شوخی های بی مزه نکن که اصلا خوشم نمی آد، اونم درباره تو.
ولی شوخی نمی کرد. اگر می خواست شوخی کند با قهقهه و خنده همراه بود، حالا چهره اش جدی جدی بود. سعی کردم با چند شوخی مسئله را تمام کنم و حرف را به موضوعات دیگر بکشانم، که گفت:حمید جون دیگه از شوخی گذشته، می خوام باهات خداحافطی کنم. اشک از دیده گانش جاری شد با پشت دست اشک های مروارید گونه اش را پاک کردم و او شروع کرد به توصیه درباره امام…چه کار باید می‌کردم؟
اصلا چه کار می توانستم بکنم؟ مصطفی داشت می رفت؛ تنهای تنها. من اما نمی خواستم بروم. اصلا اهل رفتن نبودم. نه می خواستم خودم بروم و نه می خواستم مصطفی برود. تازه او را کشف کرده بودم. اصلا اینکه کسی با او رفیق شود آزارم می داد. می خواستم مال من باشد فقط و فقط. حالا او داشت می رفت او داشت می شد رفیق نیمه راه.
من که می ماندم! من که اصلا اهل رفتن نبودم. جایم خوب بود.تازه داشتم جای خودم را در دنیا پیدا و اثبات می کردم. یک آن خود خواهی همه وجودم را گرفت. به من ربطی نداشت که مصطفی به چه رسیده و چه خواهد شد. مهم برای من این بودکه ماندن مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزش‌تر بود تا رفتنش. حالا باید چه طوری او را از رفتن منصرف می کردم؟
…بدون شک دست خودش بود. مگر نه این که من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس می کرد که نرود، حتما می توانست دل خدا را به دست بیاورد...

  • رهپوی عاشق

نظرات  (۶)

  • سیدصادق صادقیان
  • شاید ما نخواسته ایم ... که نرفته ایم
    شهدا شرمنده ایم
    باسلام 
     خوشحالم به مهمانی چون شما...

    http://zareh.blog.ir/post/118

    با علی
  • حمید داودآبادی
  • در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
    من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود
    ...
    پاسخ:
    دیدم که جانم می رود...
    خوش آمدید برادر
    التماس دعا
  • بانوی بی نشان
  • سلام

    بااحترام دعوتید

  • مهدی حافظی
  • ای کاش ما هم به این زیبایی از دنیا کوچ کنیم و به اصلمان برگردیم
  • محمد حیدری
  • سلام
    جدا باید خوندنی باشه
    نمیدونم چی بگم
    یعنی میدونم اما گفتنش سخته
    سخت
    سخت
    سخت

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی